ملانصرالدین و3 حکایت زیبا از زندگی وی
حکایت قاضی و کوزه عسل ملانصرالدین
ملانصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تائید میکرد اما از بخت بد وی , قاضی اصلاً کاری را بدون باج انجام نمی داد .
ملا نصرالدین نیز آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و عمل تائید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت آنگاه کوزه ی عسل و سند را برداشت و پیش قاضی رفت و کوزه را هدیه داد و درخواستش را خاطرنشان کرد .
قاضی به محض اینکه در پوش کوزه را برداشت و عسل را مشاهده کرد بی درنگ سند را تائید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند .
چند روز گذشت قاضی به نیرنگ ملا نصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خویش را به خانه ی ملا ارسال کرد و پیام داد که در سند اشتباهی شدهاست
ملا به فرستاده قاضی پاسخ بخشید از سوی من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو غلط در سند نیست در کوزه ی عسل است .
حکایت مجنون و مرد نمازگزار
روزی مجنون از سجاده شخصی فردی عبور می کرد . مرد نماز راشکست وگفت : مردک! درحال رازو نیاز با آفریدگار بودم تو چگونه این رشته را بریدی؟
مجنون لبخندی زد و اظهار کرد : عاشق بنده ای هستم و تورا ندیدم و تو عاشق خدایی و من را دیدی!
حکایت آمرزش بودا
مردی بودا را فحش داد , هیچ نگفت و آن ده ترک نمود . مرد را گفتند که دانی چه کس را فحش گفتی؟ خاطرنشان کرد : ندانم . گفتند که بودا بود , عارفی بزرگ است . پس مرد بر زندگی اش بیمناک شد . درپی بودا رفت و روزی ديگر او را یافت . بر پایش افتاد و آمرزش طلبید . اعلامکرد : “ تو که هستی و چه می خواهی؟ طلب عفووبخشش از چه روی است؟ ” اعلام کرد : “ روز گذشته تورا فحش دادم , هم اکنون پشیمان هستم و طلب آمرزش دارم . ”
بودا اعلام کرد : از امروز بگو , من از روز گذشته هیچ نمی دانم .