پیر خردمند
در یک دهکده , پیرمرد خرمندی معاش میکرد . کسانی که به مشکلی بر می خوردند یا این که سوالی داشتند , به وی مراجعه می کردند .
یک روز یک نوپا زرنگ و زِبل که می خواست رمز به رمز پیرمرد خردمند بگذارد , پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که چشم نشود .
آن گاه پیش پیرمرد رفت و به وی اظهارکرد : پدربزرگ , اینجانب شنیده ام شما رند ترین مرد دهکده میباشید . ولی اینجانب یقین نمیکنم . در شرایطی که راست است , میتوانید بگویید کهاین پرنده ای که در دست اینجانب است زنده است یا این که مرده؟
پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و اندیشه کرد : در حالتی که به وی بگوید که پرنده زنده است , وی با یک جنبش کوچک دستش پرنده را میکشد , و درصورتی که بگوید که پرنده مرده است , وی پرنده را آزاد می نماید تا به خیال و خاطر خودش اثبات نماید که از پیرمرد باذکاوت خیس است .
پیرمرد دستش را روی کتف ی پسرک زبل گذاشت و با لبخند خاطرنشان کرد : مرگ و معاش این پرنده به عزم ی تو وابسته است .